دل نوشته هایم...
گاهی دلت بهانه هایی میگیرد که خودت انگشت به دهان می مانی... گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی..اما سکوت می کنی... گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات... گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد آوری...انگیزه ای برای فردا نداری..و حال هم که... گاهی فقط دلت می خواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای..گوشه ترین گوشه ای که می شناسی بنشینی و فقط نگاه کنی... گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود... گاهی دلگیری...شاید از خودت... چه تلخ است... یاد آوری سرآغاز عشقی که گمان می رفت جاودانه باشد... مخاطب حرف های من... معشوقی ست که مدت هاست از دنیای من رفته... گاهی وقت ها مجبوری احمق باشی... روی کاغذ می نویسم دست های تو... و روی آن دست میکشم... گاهی فکر کردن به بعضی ها نا خود آگاه لبخند روی لبات میشونه... چقدر دوست دارم این لبخند های بیگاه را... چقدر سخت است... تشییع عشق... و دل سپردن به قبرستان جدایی... وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست تا رهگذری بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند... شاید آرامتر می شدم.. فقط و فقط اگر می فهمیدی.. حرف هایم به همین سادگی که میخوانی نوشته نشده اند... در روز عشاق برای عشقت کارتی بفرست و روی آن بنویس... از طرف کسی که فکر می کند تو بی نظیری... تنهایی را دوست دارم... بی دعوت می آید... بی منت می ماند... بی خبر نمی رود... حرف های زیادی بلد نیستم... من تنها چشمان تو را دیدم ... و گوشه ای از لبخندت ... که حرف هایم رادزدید... از عشق چیزی نمی دانم... اما دوستت دارم... کودکانه تر از آنچه فکر کنی... من ماندم و 16 جلد کتاب لغت نامه که هیچ کدام از واژه هایش مترادف کلمه "دلتنگی" نمی شود... کاش دهخدا می دانست... دلتنگی معنا ندارد... درد دارد... شانه ات کو؟؟؟ دنیایم باز به هم ریخته... این روز ها دچار سرگیجه ام... تلخ تر از تلخ... زود می رنجم...انگار گم شده ام! حتی گاهی می ترسم... چه اعتراف بدی... شاید لحظه ی کوچ به من نزدیک شده... دلم هوای سردی غربت دارد... هیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات با تو بودن پرت کرده ام... بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم... داغونی ام از آنجا شروع شد که فهمیدم... از میان این همه "بود"... من در آرزوی یکی ام که "نبود"... روزگار.. نبودنت را برایم دیکته می کند... و نمره ی من باز می شود صفر! هنوز ... نبودنت را یاد نگرفته ام... گریه ی آخر شب هایم... انگار کافی نبوده... این روزها ... اول صبح ها هم... گریه میکنم... هنوز هم حوالی خواب های شبانه ام پرسه میزنی لعنتی!!! دیر وقت است...آرام بگیر...بگذار یک امشب را آسوده بخوابم... تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند.. چشم ها را بستند.. و چه با دل کردند.. زخم ها بر دل عاشق کردند.. خون به چشمان شقایق کردند... تو کجایی سهراب؟؟ که همین نزدیکی..عشق را دار زدند... همه جا سایه دیوار زدند... تو کجایی که ببینی دل خوش مثقالیست.. دل خوش سیری چند؟ صبر کن ای سهراب... گفته بودی قایقی خواهم ساخت... قایقت جا دارد؟؟؟ منم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم... شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن.. چندشم می شود از لکه ی انگشت دروغ... پاییز ها تمام خاطرات زیبا تمام رویا های شیرین با بوی عطر تو در مقابل افکارم خود نمایی میکنند می رقصند کف میزنند و به رخ میکشند نبودنت را... تلخی این روزهایم را ببخشید... دیگر قندی در دلم آب نمی شود... تنها تو را میبینم..لحظات با تو بودن را و یک زندگی شیرین را... و آخر سر نیز رویاهای عاشقانه ام را با تو...
Power By:
LoxBlog.Com |