دل نوشته هایم...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

گاهی دلت بهانه هایی میگیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی..اما سکوت می کنی...

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد آوری...انگیزه ای برای فردا نداری..و حال هم که...

گاهی فقط دلت می خواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای..گوشه ترین گوشه ای که می شناسی بنشینی و فقط نگاه کنی...

گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:41 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

چه تلخ است...

  یاد آوری سرآغاز عشقی

                 که گمان می رفت

     جاودانه باشد...

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:25 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

مخاطب حرف های من...

  

معشوقی ست

           که مدت هاست از دنیای من رفته...

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

گاهی وقت ها مجبوری احمق باشی...

روی کاغذ می نویسم

     دست های تو...

          و روی آن دست میکشم...

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:19 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

گاهی فکر کردن به بعضی ها

نا خود آگاه لبخند روی لبات میشونه...

چقدر دوست دارم این لبخند های بیگاه را...

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

چقدر سخت است...

تشییع عشق...

و دل سپردن به قبرستان جدایی...

وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست

       

   تا رهگذری

             بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند...

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:11 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

شاید آرامتر می شدم..

    فقط و فقط

     اگر می فهمیدی..

حرف هایم

   به همین سادگی که میخوانی

                             نوشته نشده اند...

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

  در روز عشاق برای عشقت کارتی بفرست

         و روی آن بنویس...

               از طرف کسی که فکر می کند

                                            

         تو بی نظیری...

نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:29 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

تنهایی را دوست دارم...

بی دعوت می آید...

بی منت می ماند...

بی خبر نمی رود...

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:29 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

حرف های زیادی بلد نیستم...

من تنها چشمان تو را دیدم ...

و گوشه ای از لبخندت ...

که حرف هایم رادزدید...

از عشق چیزی نمی دانم...

      اما دوستت دارم...

              کودکانه تر از آنچه فکر کنی...

410

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:20 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

من ماندم و 16 جلد کتاب لغت نامه

که هیچ کدام از واژه هایش

مترادف کلمه "دلتنگی" نمی شود...

کاش دهخدا می دانست...

   دلتنگی معنا ندارد...

                      درد دارد...

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:41 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

شانه ات کو؟؟؟

دنیایم باز به هم ریخته...

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:34 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

این روز ها دچار سرگیجه ام...

تلخ تر از تلخ...

زود می رنجم...انگار گم شده ام!

حتی گاهی می ترسم...

چه اعتراف بدی...

شاید لحظه ی کوچ به من نزدیک شده...

دلم هوای سردی غربت دارد...

کاش می دانستم این سرنوشت را چه کسی برایم بافته... آن وقت به او می گفتم یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغضهایم را نمیتوانم فرو ببرم...

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:29 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

هیس...

حواس تنهایی ام را

با خاطرات با تو بودن

پرت کرده ام...

بگو کسی حرفی نزند...

بگذار لحظه ای آرام بگیرم...

آنقدر پیش این و آن از خوبی هایت تعریف کرده بودم  که وقتی سراغت را می گیرند ...  شرم دارم بگویم تنهایم گذاشت...

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:18 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

داغونی ام از آنجا شروع شد که فهمیدم...

از میان این همه "بود"...

من در آرزوی یکی ام که "نبود"...

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:57 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

روزگار.. نبودنت را برایم دیکته می کند...

و نمره ی من باز می شود صفر!

هنوز ...

نبودنت را یاد نگرفته ام...

Naghmehsara.ir (1)

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:43 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

گریه ی آخر شب هایم...

انگار کافی نبوده...

این روزها ...

اول صبح ها هم...

گریه میکنم...

04

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:32 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

هنوز هم حوالی خواب های شبانه ام پرسه میزنی لعنتی!!!

دیر وقت است...آرام بگیر...بگذار یک امشب را آسوده بخوابم...

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:46 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

تو کجایی سهراب؟

آب را گل کردند..

چشم ها را بستند..

و چه با دل کردند..

زخم ها بر دل عاشق کردند..

خون به چشمان شقایق کردند...

تو کجایی سهراب؟؟

که همین نزدیکی..عشق را دار زدند...

همه جا سایه دیوار زدند...

تو کجایی که ببینی دل خوش مثقالیست..

دل خوش سیری چند؟

 

 

صبر کن ای سهراب...

گفته بودی قایقی خواهم ساخت...

قایقت جا دارد؟؟؟

منم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:28 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

15

شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن..

چندشم می شود از لکه ی انگشت دروغ...

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:22 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

پاییز ها

تمام خاطرات زیبا

تمام رویا های شیرین

با بوی عطر تو

در مقابل افکارم خود نمایی میکنند

می رقصند

کف میزنند

و به رخ میکشند

نبودنت را...

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:6 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

تلخی این روزهایم را ببخشید...

دیگر قندی در دلم آب نمی شود...

شعر و عکس عاشقانه بسیار زیبا

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1386برچسب:,ساعت 14:17 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

تنها تو را میبینم..لحظات با تو بودن را و یک زندگی شیرین را...

و آخر سر نیز رویاهای عاشقانه ام را با تو...

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1386برچسب:,ساعت 14:8 توسط پریناز| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com